مهدی خیری
ای دریاچهی من! با من بگو با تو چه کردند؟
چه کسی این توفانِ سفیدِ مرگ را به جان تو انداخت؟
چه کسی آواز موج هایت را در گلو خفه کرد؟
چه کسی این قصهٔ رنگین را به صفحهای سفید و بیمعنا مبدل ساخت؟
چه شد آن عظمت بیکران؟
چه شد میهمانانی که هر ساله از سرزمین های دور به تو پناه می آوردند و بر پهنهات با غرور و وقار بال میگشودند؟
چه شد آن بندرگاه های پررونق ات؟
چه شد آن کشتی های بادبان افراشته که چون قوهایی سپید بر بستر فیروزه ای تو حرکت می کردند؟
چه کسی کشتی هایت را به تابوت هایی چوبی مبدل ساخت؟
چه شد آن دریانوردان و دریادلانی که وجودشان با نبض تو می تپید؟
تو که روزگاری سری بین سرها داشتی و با شکوه و جلالت، تاریخ چندین هزار ساله این دیار را روایت می کردی،
چرا امروز از همه آن سوداهای کهن دست شستهای و چون کشتی های از نفس افتادهات، خاموش و خسته در گوشهای نشستهای؟
چه آمد بر سر آن شناهای کودکانه در آغوش تو؟ که هر وجب از وجودت، خانهای امن برای شور و شوق بیپایانشان بود؟
کجاست آن نوای زندگی امواج نیل گون ات که طلوع آفتاب از میانشان، نویدبخش زندگی، نشاط و آیندهای روشن بود؟
به خاطر میآورم؛ وقتی باد، موسیقی حیات را بر سطح تو مینواخت و میلیونها موجود ریز و مقاوم آرتمیا، در اعماق تو رقص زندگی برپا میکردند.
حال این صدا، از فریاد خاموش آرتمیاهایی برمیخیزد که نسلشان در گردباد فراموشی نابود شد. این ندای آرامِ هزاران جانِ کوچکی است که روزی هستیِ این دریاچه را رقم میزدند، و امروز حتی تپشِ وجودشان نیز در انبوه نمکها گم شده است.
چه کسی صدای ناپدید شدنِ این گونه را شنید؟ چه کسی برای جانداران بینام و نشان تو سوگوار شد؟ آنان که خود نماد زندگی در این آبهای شور بودند، اکنون به نشانهای از مرگ خاموش تبدیل شدهاند.
هر وجب از این خشکی، روایتی است از نابودیِ هزاران موجودی که زیستشان وابسته به آبی بود که دیگر نیست.
به خاطر میآورم آن بالهای صورتیِ شکوهمند را؛ فلامینگوهایی که از دور دستها میآمدند تا در مهمانخانهی بینظیرت توقف کنند و آسمان را با زیبایی خودشان رنگ آمیزی کنند.
تو سرود زندگی بودی اما اکنون رنجِ فراموش شدهای را فریاد میزنی … رنجی که تنها با بازگشت آب میتوان التیام یابد.
تو با همهی شوری ات، شیرینترین قصهی زیستن بودی. تو راوی رازهایی بودی که موجهایت حاملشان بودند.
دستان طمع و بیخردی، رگهایت را یکی پس از دیگری بریدند.
هر سد، زخمی شد بر پیکر تو. که هر ثانیه، قطرهای از جان تو را می ربود. و تو ماندی و تشنگی جانکاه.
با من از آن روزهای سیاه بگو…
از روزی که رودخانه هایت را به اسارت کشیدند
از روزی که نفس هایت را یکی پس از دیگری بریدند
از روزی که مهمانان پرنده ات را برای همیشه از تو راندند
حالا به جای آواز فلامینگوها، سکوت مرگبار بر پهنهات حکمفرماست.
به جای موجهای شور و زندگی، توفان های سوزان نمک، واپسین رمق هایت را می ربایند و هستی تو را به بازیچه گرفتهاند.
قلبم به درد میآید وقتی طلوع آفتاب را میبینم که نه بر روی آب، که بر روی گورستان سفید و ترکخوردهی آرتمیاها میتابد.
و ما… ای وای بر ما… ما ساکت نشستهایم.
ما با سکوتمان به تو خیانت کردیم. نگاههای خیره و بیعمل ما، گناهی نابخشودنی در حق آن همه شکوه و در حق آن پرندههای مهاجری است که دیگر خانهای برای بازگشت ندارند.
نفسهای تو به شماره افتاد و ما گویی در خواب به سر بردیم.
آتش فراموشی، رگهایت را سوزاند و بادهای بیرحم، خاکستر وجودت را به هر سو پراکنده ساخت.
اکنون غم زده و دلتنگ، همانند فلامینگوهای سرگردانی که بر فراز بیابانی از نمک، به جستجوی خانه از دست رفتهشان میگردند، چشمانمان نیز در این گستره بی پایان خشکی، به دنبال آن آبی افسونگری می گردد که روزی آینه آسمان بود.
چه کسی باور میکند که این خاکستر سفید، روزی پهنهای از شعشعه نیلگون بود؟
چه کسی تصور میکند که این زمین ترکخورده، روزی انعکاس طلوع خورشید را در خود جای میداد؟
ما همان پرندگان مهاجری هستیم که آشیانه هستیمان را در کام تشنگی از دست دادهایم. هر ذره نمک، روایتی از فراموشی را فریاد میزند و هر نسیمی که از این صحرا میگذرد، ترانههای غمبار غربت را زمزمه میکند.
اما چه کسی است که آتش این سوزش را احساس کند؟
چه کسی میشنود نالههای خاموشی را که از اعماق این بیابان نمک برمیخیزد؟
ما به تماشا ایستادهایم و میسوزیم در سکوتِ شرمآوری که بر ما حاکم شده است…
حال که آخرین نشانهی زندگی در کام نمک ناپدید گشته. بگذار فریادمان بلند شود: “دریاچه میمیرد و با او، بخشی از روح این سرزمین قبض میشود!”
آه ای دریاچهی نیلگون!
اگر چه شعلههای بیآبی وجودت را فراگرفته،
اما هنوز آتش عشق به تو در دل ما زبانه میکشد.
ما را مگذار که در این خاکستر حسرت بسوزیم…
هنوز در عمق وجودمان، امید به بازگشت آن زیبایی از دست رفته را داریم… هنوز چشم به راه روزی هستیم که آب، مهمان خاک تشنه تو شود.
مطالب مرتبط
«عاشق امراه» داستانیندان بیر قوشما
تاپماجا، چیستان های ترکی + جواب
قوسی تبریزی