نشریه الکترونیکی ائل اوبا

و من آیاته خلق السّموات و الأرض و اختلاف ألسنتکم و ألوانکم إنّ فی ذلک لآیات للعالِمین

قتل 145 نفر ترک آذربایجانی در فاجعه پل بورالتان


لینک مطلب : http://eloba.ir/?p=8068

شاهد 98 ساله فاجعه پل بورالتان نمی تواند قتل 145 نفر ترک آذربایجانی را فراموش کند.

بکیر دوغان از شاهدان فاجعه پل بورالتان در سال 1945 است که طی آن 145 نفر ترک آذربایجانی پناهنده شده به ترکیه پس از تحویل به اتحاد جماهیر شوروی در آن سوی مرز با تیراندازی مستقیم به قتل رسیدند ، او نمی تواند آنچه را که دیده از حافظه خود پاک کند.

بکیر دوغان 98 ساله که در جریان فاجعه پل بورالتان خدمت سربازی خود را سپری می کرده درباره کشتار آذربایجانی ها توسط سربازان شوروی در سال 1945 گفت: « پس از اینکه به دست روس ها افتادند از دور نظاره گر بودیم ، چنان رفتاری با آنان شد که حتی در حق حیوانات نیز چنین جفایی روا نبود »

یک رفتار ناعادلانه، بدور از انصاف و بدور از وجدان … همه را به صف کردند و با مسلسل به آنها شلیک کردند. وی افزود : «همه آنها مانند ساقه های ذرت روی زمین افتادند.»

دوغان در پاسخ به سؤالات خبرنگار AA در مورد فاجعه پل بورالتان در سال 1945 صحبت کرد که در آن 145 ترک آذربایجانی که به ترکیه پناهنده شده بودند، پس از بازگرداندن به شوروی در طرف مقابل مرز مورد اصابت گلوله قرار گرفتند و به قتل رسیدند.

دوغان با بیان اینکه در سال 1944 در حالی که در یکی از روستاهای غازی انتپ زندگی می کرد به خدمت سربازی فراخوانده شد ، گفت: زمانی که در خرمنگاه بازی می کردم آمدند و من را مستقیماً به سربازی فرستادند. مرا به مرکز ولایت بردند و چند روزی در صحن مسجد ماندیم».

از آنجا ما را سوار قطار کردند و عازم شدیم ، در آن زمان هیچ ترتیبی وجود نداشت، سربازان بر اساس تولد به صورت گروهی دسته بندی می شدند. ما را از طریق مالاتیا به قارص بردند.

غازی انتپ آب و هوای گرمی داشت ، اما قارص سرد بود ، در ماه نهم سال قرار داشتیم ، هفدهم همین ماه بود که برف بر سر ما بارید.

دوغان با بیان اینکه در دوران خدمت سربازی در شرایط بسیار سختی زندگی می کردند، گفت: وقایع 1944-1945 چیزی است که من به شما خواهم گفت. خدا آن روزها را به این ملت نشان ندهد. باشد که این ملت همیشه پایدار بماند.

بکیر دوغان با بیان اینکه بعداً به عنوان گروهبان منصوب شد، سخنان خود را اینگونه ادامه داد:

ستوان یکم ما به من زنگ زد و گفت پسرم مأموریت مهمی به ما محول شده است. او گفت : ما بچه های روستایی هستیم، تحصیل نداریم. دستوری داریم که شامل کسانی می شوند که شبانه با فرار از دست جنایتکاران در جنگل ها و درختچه ها پنهان شده اند و به ترکیه پناه آورده اند ،چه کاری میتوانیم انجام دهیم؟ به هر حال از خراسان، ساریکامیش رفتیم.

یک شب در کوپروکوی و یک شب هم در خراسان ماندیم. شلوغ بود، و جای خواب نداشت.

دوغان با تاکید بر اینکه وضعیت ترک‌های آذربایجان دلخراش بود ، گفت: آنها مسافت زیادی را در مدت کوتاهی طی کردند.

دوغان اظهار داشت که هیچکس نمی دانست در پایان راه با چه چیزی روبرو می شد اما با وجود این همه احساس بدی داشتند.

آذربایجانی ها اغلب می پرسیدند “ما گله گوسفند هستیم؟ ما را کجا می برید؟ از خدا نمی ترسید؟ وجدان ندارید؟”

دوغان گفت وقتی رسیدیم فریاد زدند و گفتند به بورالتان رسیدیم.

یک پل چوبی طولانی بود ، اینگونه یادم مانده است. ما نمیدانستیم اما ستوان یکم ما افسر بسیار ارزشمندی بود. در حالی که گریه می کرد با آنها صحبت می کرد. ستوان یکم بارها و بارها در این خصوص تلگراف فرستاد.

پس از این ماجرا فرمانده ما اسلحه خود را بیرون کشید و خودکشی کرد. نمی دانستیم چرا خودکشی کرده. چون سرباز بودیم و سن کمی داشتیم و در وضعیت ذهنی روشنی نبودیم. او می گفت: «ما به یک مأموریت می رویم، هدفی وجود دارد، اما نمی دانیم آن چیست.»

 

بگذارید پراکنده شویم، به جنگل برویم ، بگذاریذ گرگ ما را بخورد.

دوغان با بیان اینکه آذربایجانی ها وقتی متوجه شدند که به شوروی تحویل داده می شوند شکایت کردند و گفت:

فریادشان را با گریه و زاری بلند کرده بودند و می گفتند … آیا شما انصاف ندارید؟ آیا شما رحم ندارید؟

آیا از خدا نمی ترسید؟

آیا مسلمان می تواند با مسلمان این کار را بکند؟ مگر شما ترک نیستید؟

آنها می گفتند : ما به شما پناه آوردیم چون ترک هستیم، ما به سایه شما آمدیم، چگونه می توانید ما را تسلیم کنید؟

این کار سخت بود ، بسیار سخت و با هیچ دین و اخلاقی سازگار نبود.

می گفتند : یک ترک نمی تواند ترک دیگری را بگیرد و او را به آغوش مرگ بفرستند. اجازه دهید پراکنده شویم، به جنگل برویم ، اجازه دهید گرگ ما را بخورد. ما انواع سختی ها را متحمل شده ایم»

پیشانی هایمان روی زمین بود و اشک در چشمانمان حلقه زده بود ، تأثیر معنوی آنها بر ما کوچک و کوچکترمان می کرد».

بکیر دوغان توضیح داد که روس‌ها با دیدن آذربایجانی‌ها فریاد شادی سر دادند و آنچه را که در آنجا اتفاق افتاد اینگونه توضیح داد:

«نامشان خوانده شد و ما آنها را یکی یکی از روی پل رد کردیم و تحویل دادیم . آنها را کشان کشان می بردند. خدا نیاورد کسی چنین منظره ای را ببیند. آنها را از دست ما گرفتند و بردند. 

وقتی با هرچه داشتند، سرنیزه یا تفنگ به آنها می زدند ، فریاد الله بلند می شد. کاش نمی رفتم، ندیده بودم، نمی دانستم. پیشانی هایمان روی زمین، اشک در چشمانمان، تأثیرات معنوی آنها بر ما، ما را کوچک و کوچکترمان می کرد.

می گفتیم “کاش ما هم می توانستیم برویم و بمیریم.”

بعد از اینکه به دست روس ها افتادند، از دور به آن نگاه می کردیم ، شاهد برخوردی بودیم که حتی نباید با حیوانی چنین رفتار کرد. رفتار ناعادلانه، بدور از انصاف، و بدور از وجدان … همه را ردیف کردند و با مسلسل کشتند. همه آنها مانند ساقه های ذرت به زمین افتادند.

«این مصاحبه در آذرماه سال 1399 توسط آژانس خبری آنادولو ترکیه منتشر شده است ، ترجمه و برگردان فارسی آن توسط نشریه الکترونیکی ائل اوبا صورت پذیرفته است»