نشریه الکترونیکی ائل اوبا

و من آیاته خلق السّموات و الأرض و اختلاف ألسنتکم و ألوانکم إنّ فی ذلک لآیات للعالِمین

افسانه ترکمنی ؛ پادشاه و شاعر


لینک مطلب : http://eloba.ir/?p=2927

ترجمه و بازنویسی : مهدی غراوی از روستای آق توقای

ائل اوبا – یکی بود ، یکی نبود . در زمان های قدیم ، پادشاهی ظالم بود که هیچ وقت بین مردم ظاهر نمی شد.

هر بار هم که مظلومی برای دادخواهی به قصر می آمد ، کارگزاران شاه به او اجازه ی ورود نمی دادند.

رفته رفته صدای اعتراض مردم بلند شد و زبان به زبان گشت و به قصر رسید . پادشاه کارگزاران و نمایندگان خود را از شهرهای مختلف فرا خواند و از آنها پرسید : ” سبب این شکایات و گله مندی مردم چیست ؟ چرا با فرامین من مخالفت می کنند ؟ ”

یکی از وزیران گفت : « ای پادشاه ، به من خبر داده اند که شاعری هست که مخالف فرامین شما عمل می کند. او بین مردم می گردد و شعر می خواند . شعرهایش را هم علیه شما سروده است . به نظر حقیر ، مسبب شلوغی ها اوست . »

پادشاه با خشم فریاد زد : « فورا شاعر را دستگیر کنید و وسط میدان شهر به دار بیاویزید! »

هنوز روز به نیمه نرسیده بود که فرمان پادشاه اجرا شد و شاعر را کتف بسته به میدان شهر آوردند. جارچی ها خبر را به مردم رساندند. مردم دسته دسته از گوشه و کنار شهر به سمت میدان هجوم آوردند.

 

چند سرباز پادشاه مشغول آماده کردن طناب دار بودند. شاعر با چهره ای آفتاب خورده و مظلوم ، کتف بسته ، رو به جمعیت ایستاده بود و با حیرت به کارهای سربازان نگاه می کرد و زیر لب چیزهایی می گفت.

چوبه دار که برپا شد ، طنابی هم به آن آویزان کردند و شاعر را کشان کشان به طرف چوبه دار بردند.

ناگهان فریاد « دورباش ، دورباش » محافظین پادشاه بلند شد.

پادشاه سوار بر کالسکه ای همراه درباریان به آن جا آمد. مردم سراسیمه راه را باز کردند . پادشاه به چهره ی شاعر نگاه کرد و گفت :

« فرمان به دار آویختن تو را من صادر کردم . زیرا تو را مسبب نارضایتی مردم می دانم . »

شاعر گفت : « مسبب اصلی من نیستم ، اما او را می شناسم. »

بین مردم همهمه شد. پادشاه لبخندی زد و به سربازانش اشاره کرد دست های شاعر را باز کنند. سپس شاعر را همراه خود به قصر بیاورند.

 

شاه برتخت تکیه زده بود و بی صبرانه انتظار شاعر را می کشید.

طولی نکشید که شاعر همراه دو سرباز وارد سالن شد و رسم ادب و احترام را به جای آورد. پادشاه پرسید : « اینک بگومسبب اصلی آشوب های اخیر کیست؟ »

گفت : « شما باید همراه من به سفری بیایید تا مسبب اصلی را بشناسید. »

همهمه شد . همه از این حرف شاعر شگفت زده شده بودند. پادشاه با عصبانیت فریادزد: « تو باید مسبب اصلی این آشوب ها را به من معرفی کنی ، همین حالا. »

شاعر جواب داد: « ای سرور من! مسبب اصلی را در طول سفر خواهید شناخت. »

پادشاه مدتی فکر کرد و بعد سرش را به علامت رضایت تکان داد و به اطرافیانش گفت: « فورا اسبابس فر را ببندید! »

شاعر چند قدم جلو رفت و گفت : «سرور من! برای این سفر تنها دو اسب کافی است. »

پادشاه دستی به شکمش کشید و با تعجب گفت : «ولی آذوقه که لازم است! »

شاعر گفت: « مسافرت ما زیاد طول نمی کشد. فردا صبح که حرکت کنیم ، تا شب به قصر برمی گردیم. »

 

پادشاه که از گفته های شاعر سر در نمی آورد ، مدتی به فکر فرو رفت. ولی چون می خواست مسبب آشوب ها را بشناسد ، سری تکان داد و گفت: « باشد! فردا صبح حرکت می کنیم! »

پیش از طلوع آفتاب شاعر و پادشاه آماده حرکت شدند. شاعر به پادشاه گفت : «سرور من! کوزه ای آب تازه با سه مشک کوچک می خواهم! »

پادشاه اشاره ای کرد و در یک چشم به هم زدن کوزه ای پرآب با سه مشک حاضرکردند. شاعر از آب هر سه مشک را آب کرد و یکی از مشک ها را به شاه داد و گفت :

« سرورم! آب این مشک را بخور و مزه اش را به خاطر بسپار! »

پادشاه بلافاصله آب مشک را سر کشید. آب خنک و گوارایی بود. با اولین بانگ خروس از قصر بیرون رفتند. ساعت ها اسب تاختند و از شهرها و روستاهای زیادی گذشتند.

هربار که به روستایی می رسیدند ، پادشاه منتظر اشاره شاعر بود تا عامل این همه دردسرها ونافرمانی ها را بشناسد.

لحظه به لحظه هوا گرم تر می شد. عرق ازسر وصورت پادشاه می ریخت. به نفس نفس افتاده بود. به شاعر گفت: «آب می خواهم! »

شاعر دومین مشک آب را به پادشاه داد. پادشاه با عجله مشک را باز کرد و آنرا سرکشید. آب مشک گرم تر وبدمزه ترشده بود. راه افتادند. چند ساعت بعد خورشید به وسط آسمان رسید. با تمام قدرت می تابید. ولی هنوز هم از عامل اصلی آشوب ها خبری نبود.

پادشاه لب های خشکش را از هم باز کرد وبا التماس گفت: « آب! آب می خواهم! »

شاعر سومین مشک آب را به طرفش دراز کرد و پادشاه اولین جرعه را که خورد ، چهره اش در هم رفت. آب مشک داغ داغ شده بود و مزه ی بدی می داد. با ناراحتی به شاعر گفت : « آب این مشک که قابل خوردن نیست! »

 

شاعر که منتظر همین حرف بود ، افسار اسبش را کشید و به پادشاه گفت : « ولی سرورم! آب این سه مشک که ازیک کوزه بود! »

پادشاه با حیرت پرسید : « منظورت چیست؟ »

شاعر نفس راحتی کشید و گفت : « فرمان های شما مثل کوزه آب است. که هر اندازه به نفع مردم باشد ، از قصر که بیرون میرود ، خشن تر و بدتر می شود.

کارگزاران ، فرمان های شما را به نفع خودشان بر مردم تحمیل می کنند. درست مثل آب یک کوزه که در طول روز ، رفته رفته بد مزه تر و داغ تر می شود ، فرمان های شما هم تا به مردم برسد ، بدتر و خشن تر می شود . خبرهایی هم که از مردم به شما می رسد ، به همین صورت است. »

پادشاه به فکر فرو رفت. یاد چاپلوسی های درباریان و نزدیکان خود افتاد و از همان جا به قصر بازگشت و شاعر رابه عنوان وزیر مخصوص خود انتخاب کرد.

به این ترتیب با تدابیر عالمانه شاعر ، عدالت در آن سرزمین به وجود آمد و مردم سال ها در خوشی و نعمت و آسایش زندگی کردند.

منبع: یاپراق (مجموعه ای از ادبیات و فرهنگ ترکمن صحرا) ، به کوشش یوسف قوجق – محمود عطاگزلی ، نشر برگ – نشردیجیتال : ائل اوبا