نشریه الکترونیکی ائل اوبا

و من آیاته خلق السّموات و الأرض و اختلاف ألسنتکم و ألوانکم إنّ فی ذلک لآیات للعالِمین

حکایتی آموزنده از شیخ بهایی


لینک مطلب : http://eloba.ir/?p=5046

حکایتی آموزنده از شیخ بهایی

*روزی شاه عباس* به همراه وزیرش *شیخ بهایی* و چند تن از فرماندهان به شکار می روند.

در بین راه ، شاه عباس به شیخ بهایی گفت:

یاشیخ! نقل ، داستان ، یا پندی بگوئید که این فرماندهان با ما آمده اند درسی گیرند!

*شیخ بگفتا ؛این سه تپه خاک را میبینید؟ گفتند بله*

*شیخ گفت*

خاک آن تپه اولی ، بر سر کسی که راز دلش را به هر کسی بگوید

حتی به همسرش!

*گفت آن تپه وسطی را می بینید؟*

گفتند! بله

شیخ گفت خاک آن تپه بر سر کسی که به آدم بی اصل و نصب و بی نام و نشان خدمت می کند.

*شیخ گفت آن تپه (آخری) سومی را می بینید؟گفتند بله*

شیخ گفتا خاک آن تپه بر سر کسی که خود تلاش نمی کند و بزرگترها دائم به او خدمت می کنند.

*شاه عباس* گفت آن دو مورد اول بماند ، اما بند سوم به من خطاب شده؟ چه بدی به شما کردم؟

*شیخ گفتا* اگر صبر کنید جواب هر سه را یکجا خواهم داد.

مدتی گذشت شاه عباس آهوی بسیار زیبایی داشت و با اسبش دور آهو می دوید و سرگرم می شد،

برای این آهو هر روز وقت کافی می گذاشت تا اینکه روزی شیخ بهایی آهوی شاه عباس را می دزدد و در جایی مخفی می کند و گوسفندی را سر می برد و در کیسه ای گذاشته و به خانه می برد.

*همسرشیخ بهایی* با دیدن کیسه خون آلود جویای محتوای آن می شود که شیخ در جواب می گوید این آهوی شاه عباس است که کشته ام.

*همسر شیخ بهایی* شیون کنان بر سر خود میزند و با لحنی تند می گوید:

متوجه هستی چکاری انجام داده ای؟ شاه عباس اگر متوجه شود گردنت را خواهد زد، دلیل این کارت چی بوده؟

*شیخ* می گوید من وزیر شاه عباس هستم اما او اصلاً به من و خدمات من توجه نمی کند و بیشتر وقتش را با این آهو سپری می کند ، از ناراحتی این کار را انجام دادم و قرار نیست کسی بفهمد!

فقط من و تو می دانیم آن را درگوشه حیاط خاک می کنیم وکسی هم متوجه نمی شود ممکن است ، رفتار شاه با من بهتر شود ، خبر گم شدن آهو به گوش شاه عباس می رسد ، وی عده ای را مأمور یافتن آهو در شهر و بیابان می کند اما هیچ خبری از آهو نیست.

*شاه عباس* هزار سکه طلا را برای یافتن آهو جایزه تعیین می کند ، خبر هزار سکه به گوش *همسرشیخ بهایی* می رسد و بی وقفه به دربار شاه میرود تا خبر کشته شدن آهو را بدهد و هزار سکه جایزه اش را دریافت کند.

*شاه عباس* با شنیدن این خبر شیخ را احضار می کند تا دلیل این کارش را بگوید؟ شاه عباس فریاد می زند شیخ من چه بدی و چه کوتاهی در حق تو و خانواده ات کرده ام که جوابش این باشد ؟

*شیخ گفت* اعلیحضرت از آن جایی که من وزیر شما بودم ، اما هیچ وقت به من توجه نکردید و بیشر وقت خود را با بازی کردن با آهو می گذراندید و من هم از سر حسادت آهو را دزدیده وسر بریدم.

*شاه عباس* عصبانی شد و جلاد را خبر کرد و به او گفت سزای اعمال شیخ قطع گردن اوست همین جا حکم را اجرا کن و گردن شیخ بهایی را بزن

*جـــــلاد* شمشیرش را بالا برد و در حین فرود آمدن رو به پادشاه کرد و گفت اعلیحضرت شیخ خیلی به من وخانواده ام لطف داشته و من توان چنین کاری را ندارم مرا عفو بفرمایید.
*شاه عباس جلاد بعدی و جلادان دیگر را فراخواند*

اما هیچکدام راضی نبودند که گردن شیخ بهایی را بزنند.

شاه عباس گفت صد سکه طلا به هر کسی می دهم که امروز گردن شیخ را بزند

*خبر به نگهبان قصر پادشاه رسید*

به سوی شاه عباس آمد و گفت صد سکه را بدهید من گردن شیخ را خواهم زد!

شمشیر را ازجلاد گرفت بالا برد موقع فرود آمدن شمشیر ، شیخ گفت دست نگه دارید آهو زنده است ، من او را نکشته ام.

شیخ به خدمتکارش دستور داد تا آهو‌ را بیاورد. شاه عباس متعجب شد و دلیل این کارش راپرسید؟

*شیخ گفت*

*زمانی باهم به شکار رفتیم و به من گفتی به این جوانان پندی بیاموز و من خاک آن سه تپه رامثال زدم که باعث نگرانی شما شد!*
الان جواب آن پند همین است

*گفتم:*

خاک آن تپه اول بر سر کسی که راز دلش رابه هر کسی میگوید حتی به همسرش، همسر من که پدر فرزندانش بودم راز نگهدار من نبود ومرا به هزار سکه طلا فروخت.

*پس خاک آن تپه اول بر سر من که راز دل خودم را برای کسی بازگو کردم!*

شاه عباس حیرت زده از دو تپه خاک بعدی پرسید:؟

*شیخ گفت به یاد بیاوریدگفتم خاک آن تپه دومی ، بر سر کسی که به آدم بی اصل و نصب خدمت کند*

این *نگهبان* در گوشه شهر گدایی می کرد و شکم زن و بچه اش را نمیتوانست سیرکند!

من به او خدمت کردم و او را به قصر آوردم صاحب مال وزندگی پست و مقام کردم وحالا بخاطر صد سکه قصد زدن گردن مرا داشت.

*پس خاک آن تپه دوم هم برسرمن که به آدم بی اصل ونصب خدمت کردم*

و آن تپه سوم که گفتم خاکش بر سر کسی که روی پای خود نایستد به بزرگتر از خودش خدمت کند.

من که وزیر شما بودم سال ها به شما مشاوره دادم و هزاران کار نیک وخیر در شهر و در راه خدمت به شما انجام دادم

بخاطر یک آهو می خواستید گردن مرا بزنید که سال ها به شما وفادار بوده ام پس خاک آن تپه سوم هم بر سر من.

صراط عشق